چه تلخ.... اين روزها ميروند ،ودست هايم گرماي دستان تو را کم دارند.
ميداني که اين روزها به همه چيزها حسوديم ميشود ؟
به نفسهايت ،که هميشه و همه جا
چه خواب و چه بيدار در کنارت هستند .
به اسمان، که از آن بالا قامتت را ميبيند ،
و به زميني که روي آن قدم ميگذاري و حسرت آن قدمها را مي خورم
و با خود ميگويم :کاش ميشد دلم را پهن مي کردم تا جاي رد پاهايت روي دلم جا ميماند ....
به همه آنهايي که تو را مي بينند و صدايت را مي شنوند
و گرمايي دستانت را لمس ميکنند
هنگام سلام کردن با تو ....
و چقدر دلم براي خندهاي لباهايت تنگ شده است ...
چقدر سخته است کنارم نيستي، دلم براي آرمش با تو بودن
تنگ شده است.
کاش ميشد براي يک لحظه!! يا حتي در خواب
من را در آغوشت بگيري ...
گريه هايم ديگر امان ادامه دادن را به من نمي دهند .....
آرزوي دلم بر باد رفت
به خدا ميسپارمت
گريه هاي تنهاي من
دوستت دارم
نظرات شما عزیزان: